پارت 8 قسمت دوم💔 angle wings
بعد 3 ساعت راه رفتن کاگیاما گفت:یه لحظه وایسا...و به سمت دستگاه خوراکی رفت......کارت کشید و چیزی رو برداشت .به سمت من اومد . شیری که در دستش بود رو به سمت من گرفت و گفت:بیا ....گفتم:نه خودت بخور.... دست چپش رو بالا آورد و شیر دیگری که دستش بود را در هوا تکان داد..ازش گرفتم و گفتم:ممنون...صورتش گل انداخت و بعد سریع خودشو جمع کرد و اخمی کرد...گفتم:شیر خیلی دوست داری؟...گفت:اوهوم.....گفتم:خیلی شیر توی کلاس دستت میبینم برای همین گفتم....گفت:برای استحکام استخونام میخورم.....گفتم:منم همینطور......گفت:با شیر چی میخوری معمولا؟....گفتم:اووممممممممم آنپان تو چی؟ .....گفت:کاستلا...گفتم:چینسوکو هم خوب میشه....گفت: مرون پان هم خوبه.....گفتم:عاشق دورایاکی ام......گفت:ولی با هیگاشی مزه بهشت میده...گفتم:اوممممم تای یاکی.....گفت:واسانبون رو ترجیح میدم.....گفتم:تسلیمممم چیزی ندارم بگممممم......ولی هنوز داشتم فکر میکردم که دستی از لای انگشتام رد شد و محکم گرفتش به کاگیاما نگاه کردم که دستش رو توی دستم قفل کرده ...صورتم سرخ شد و ناخودآگاه داد زدم:چیکار دارررریییی میکنییی.....آرامشش رو حفظ کرده بود و آروم بهم گفت:فکر نمیکردم سلایقت شبیه من باشه......زل زدم توی چشماش.....چشماش برق میزد......خودمو جمع کردم و گفتم:ولی دلیل نمیشه دست دختر مردم رو همینطوری بگیری..جا خورد و دستم رو ول کرد......دستش رو روی بازو مخالفش گذاشت و مالش داد.........ی لحظه عذاب وجدان گرفتم نمیدونم چرا.... ولی دستم رو دوباره لای انگشتاش کردم و یکدفعه برگشت و نگاهم کرد......لبخند زدم و دستم رو به جلو و عقب بردم و قدم زنان تا خونه ما راه رفتیم^^یکدفعه گوشیم زنگ خورد و به کاگیاما گفتم صبر کنه تا من بیام و رفتم پشت یک ساختمون ایستادم و تلفنم رو جواب دادم : +آنیو؟_های هلن+او تویی اویکاوا؟...._اره+کاری داشتی؟_هنوز نیومدی خونه؟+نه هنوز نرسیدم چطور؟_جلو خونه منتظرت وایسادم..+ای وای من ی 15 دیگه میرسم هانی کیوتم(زدم رو اسپیکر)_منتظرتم بانی کوچولوممممم+بای کیوتمممم_بای خرگوشکمممم ... و تلفن رو قطع کردم تا برم پیش کاگیاما که دیدم کاگیاما پشت ساختمون وایساده...گفتم:تو اینجا چیکار میکنی چرا اوومدی اینجا؟....فک کنم میخواست ببینه با کی حرف میزنم .....گفت:هیچی اینجا منتظرت وایسادم چون که خسسته شدم و باید به جایی تکیه میدادم بیا تا خونه تو باهات بیام.....گفت:آم باشه.....ساعت 9 شب شده بود و به خونه من رسیدیم کهاویکاوا رو دیدم و دست تکون دادم تا من رو ببینه اونم وقتی منو دید خوشحال شد و دست تکون داد ولی وقتی چشمش به کاگیاما خورد یکم شک کرد......کاگیاما گفت:سلام تورو.....اویکاوا هم گفت:سلام توبیو.....گفتم:چرا انقدر رسمی حرف میزنین:/........گفتم:خب من میخوام برم تو .....کاگیاما گفت:مزاحمت نمیشم....اویکاوا گفت:فک نمیکنم ک دیگ بیام تو ...گفتم:هر جور میل خودته و به سمت خونم رفتم ک یهو دوباره همون اتفاق افتاد.....دستم رو روی سمت چپ سینم گذاشتم و به سمت پایین خم شدم...ناخوداگاه داد زدم:قلبمممممممممممممم .....اویکاوا برگشت و داد زد:هلننننننننننننن .....برگشتم و پشت سرم رو سعی کردم ببینم ولی چشمام تار میدید ولی سویشرت رنگی اویکاوا هنوز قابل دیدن بود .......کاگیاما رو توی یه هاله میدیدم........اویکاوا رو دیدم که داره با تلفن صحبت میکنه و کاگیاما هم داشت دکمه های لباسم رو باز میکرد که دیگه چیزی ندیدم و چشمانم بسته شد.......
- ۳.۶k
- ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط